خون می در رگ هر تاک دوید ای ساقیآب حسرت ز لب جام چکید ای ساقیدست الطاف بلند تو بنازم که چو سروسایه ات بر سر همسایه رسید ای ساقییاد آن شاعر سر سبز سفر کرده به خیرکه بجز داغ دراین باغ ندید ای ساقیدست تقدیر فرو ریخت بهم ور نه کنونبرده بودم به فلک کاخ امید ای ساقیچه خیالی ست از این آمد و رفت ای مردمچه فتوحی ست در این گفت و شنید ای ساقیدر تماشای تو بودیم که یک ابر حسودپرده ای بر رخ مهتاب کشید ای ساقیمن افتاده ز پای ستم انداخته راتو مگر دست بگیری به نبید ای ساقی
خون می در رگ هر تاک دوید ای ساقی
آب حسرت ز لب جام چکید ای ساقی
دست الطاف بلند تو بنازم که چو سرو
سایه ات بر سر همسایه رسید ای ساقی
یاد آن شاعر سر سبز سفر کرده به خیر
که بجز داغ دراین باغ ندید ای ساقی
دست تقدیر فرو ریخت بهم ور نه کنون
برده بودم به فلک کاخ امید ای ساقی
چه خیالی ست از این آمد و رفت ای مردم
چه فتوحی ست در این گفت و شنید ای ساقی
در تماشای تو بودیم که یک ابر حسود
پرده ای بر رخ مهتاب کشید ای ساقی
من افتاده ز پای ستم انداخته را
تو مگر دست بگیری به نبید ای ساقی